منتقدانه
.. و زمانی که قائم ما ظهور کند، ندا در دهد: آگاه باشید ای جهانیان! که منم امام قائم.. آگاه باشید ای اهل عالم که منم شمشیر انتقام گیرنده.. بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را تشنه کام کشتند.. بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را عریان روی خاک افکندند.. آگاه باشید ای جهانیان که جد من حسین را از روی کینه توزی پایمال کردند.. *یالثارات الحسین علیه السلام*
قالب وبلاگ

سلام و درود به سردار پیر جبهه ها:

مروری بر زندگی علمدار جبهه‌ها:
250دینار عراقی برای سرم جایزه گذاشته بودند
خبرگزاری فارس:من فکر کردم و دیدم که برای بچه‌ها روحیه خیلی بهتر از جنگ و مهمات است. این کار آن‌قدر تأثیر داشت که 250دینار عراقی برایم جایزه گذاشته بودند؛ برای این‌که من را زنده بگیرند. نتوانستند.
خبرگزاری فارس: 250دینار عراقی برای سرم جایزه گذاشته بودندبه گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس،‌ ریش سفیدهای سال های دفاع مقدس، حبیب ابن مظاهر هایی بودند که چهره ی نورانی یشان هیچ گاه از ذهن ها پاک نخواهد شد. حاج ذبیح الله بخشی معروف به حاج بخشی یکی از همین افراد است. آنچه پیش روی شماست گفتگویی با مرحوم حاج بخشی که در ماهنامه امتداد به چاپ رسیده است:


 
حاج‌آقا! از قدیم‌ها شروع کنیم، از آن زمان که انگلیسی‌ها بودند و شما هم از آن‌ها دل خوشی نداشتید و با آن‌ها مبارزه می‌کردید.

بسم الله الرحمن الرحیم. من آن موقع هفت‌ساله بودم؛ ‌یک بچه یتیم. پدرم رفت زیر ماشین انگلیسی‌ها، پایش شکست و سر همان هم از دنیا رفت. خدا مادرم را رحمت کند. کمر بست که ما چهار، پنج بچه را بزرگ کند. خواهرم آرد خمیر می‌کرد و مادرم نان را می‌زد توی تنور. موقعی که نان می‌زد توی تنور، رویش را برمی‌گرداند تا صورتش نسوزد. دیده بودم که ماشین‌های انگلیسی‌ها می‌آیند بنزین بزنند. خدا بیامرز داداشم را با خودم برده بودم آب انبار، با هم آب می‌آوردیم و به آن‌‌ها می‌فروختیم. مقداری پول جمع کردم و رفتم به مادرم دادم. یک چک زد توی گوشم و گفت: بگو ببینم این‌ها را از کجا آورده‌ای؟

گفتم: بیا ببین! آب‌فروشی کرده‌ام. «شکرالله» را هم گذاشته‌ام آن‌جا، دارد آب می‌فروشد.

مرا بوسید و گفت: خیال کردم دزدی کرده‌ای یا رفته‌ای گدایی.

گفتم: من این کارها را نمی‌کنم. وقتی می‌بینم نان می‌زنی توی تنور و به خاطر ما صورتت می‌سوزد، با خودم می‌گویم، من هم باید مثل تو باشم. این رابطه من و مادرم بود.

یک استواری به نام «تقی فراهانی» آمد خواستگاری مادر ما و ازدواج کردند. این شد که رفتیم اهواز. با قطار رفتیم. آن موقع ایرانی‌ها را سوار واگن‌های باری می‌کردند،‌ نه مسافری. توی کشتی‌آباد اهواز خانه اجاره کردیم. پادگان انگلیسی‌ها پشت کشتی‌آباد بود. بعضی از آن‌ها نوک پوتین‌هایشان برنج داشت، توی آفتاب برق می‌زد. انگلیسی‌ها یک کوره درست کرده بودند؛ غذا که زیاد می‌آمد، می‌دادند به هندی‌ها و بقیه را با بیل می‌ریختند توی کوره. یک روز به یکی‌شان گفتم:

?how are you (حالت چطوره؟)

گفت: very very good (خیلی خیلی خوب)

گفتم: من ایرانی‌ام، پدر ندارم، گرسنه هستم.

گفت: برو گم‌شو!

من هم گفتم: من گم نمی‌شوم، خودت برو گم‌شو!

با همان پوتین یک لگد به من زد. گریه‌ام گرفت. رفتم پیش امام جمعه اهواز، علم‌الهدی بزرگ. گفتم: آقا! یک انگلیسی هست، غذاها را که می‌سوزاند هیچی، به زن و بچه مردم هم نگاه چپ دارد.

گفت: جغله! جنگ است.

گفتم: من این را می‌کشم.

گفت: جغله! بیا بشین.

نشستم. یک لیوان شربت خیار با سکنجبین بهم داد که هنوز مزه‌اش توی دهانم است. گفت: می‌خواهی چه کار کنی؟

گفتم: بلدم. فیلم «توپ‌های ناوارو» را دیده‌ام و یک چیزهایی یاد گرفته‌ام. آقاسید! به جدت من این را می‌کشم.

ناهار هم همان‌جا بودم. گفتم که می‌خواهم چه کار کنم. خلاصه این‌که چند تا دینامیت گیر آوردم، زیر ماشینشان گذاشتم و فتیله را کشیدم. با یک آمریکایی سوار ماشین شدند و رفتند. گفتم: خدایا! نکند نشود؟
یک‌هو صدایی آمد و ماشین رفت هوا. دویدم خانه علم‌الهدی. گفتم: آقا من کشتم. سه نفرشان را کشتم.

*دینامیت را از کجا گیر آوردید؟

آمریکایی‌ها آمده بودند لب شط. دیدم یک چیزهایی می‌بندند به شیشه و می‌اندازند توی آب، بعد می‌ترکد و ماهی می‌آید روی آب. من رفتم نزدیکشان و شیرجه زدم توی آب. ماهی گرفتم و جلویشان انداختم. خیلی خوششان آمد.
بادام‌ زمینی دادند. خیلی خوشمزه بود. همین که می‌خوردم، زیر چشمی نگاهشان می‌کردم که چه جوری آن چیزها را می‌بندند. خوب که یاد گرفتم، رفتم کمکشان کردم. تندتند می‌بستم، می‌دادم به آن‌ها و می‌انداختند توی آب. شدم کارگر آن‌ها. همان موقع دو تا دینامیت و یک تکه فتیله را زیر خاک قایم کردم. بعدش رفتم آن‌ها را برداشتم و ماشین را منفجر کردم.

*همان موقع‌ها کار دیگری هم کردید؟

آن موقع بچه‌های فداییان اسلام بنده را زیر نظر داشتند. آمدند و من را دیدند، تحویلم گرفتند. جربزه‌ام را که دیدند، گفتند: می‌خواهیم یک کار بزرگ انجام بدهی.
می‌خواستند چند نفری برویم و انبار آمریکایی‌ها را که نزدیک لوکوموتیوها بود، منفجر کنیم. گفتم: مثل همان زن، توی توپ‌های ناوارو؟

گفتند: آره!

تونل کندیم و جعبه‌ها را تویش گذاشتیم. گلوله‌ها پشت سر هم شلیک می‌شدند. خلاصه این‌که راه‌آهن را آتش زدیم.

*غیر از خوزستان، جای دیگر هم با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها مبارزه کردید؟

بله! از اهواز آمدیم لرستان، پلدختر. آن‌جا هم مبارزهایی بودند که با آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها می‌جنگیدند. همه هم تفنگ برنو داشتند. مدتی با آن‌ها بودم. مادرم هم مبارز بود، تفنگ داشت. می‌زدیم، گیرمان هم نمی‌آوردند، چریک بودیم دیگر. هرکاری که در سینما می‌کردند، ما هم یاد می‌گرفتیم و توی همان منطقه پیاده می‌کردیم.

*فیلم‌ها را کجا می‌دیدید؟

خود انگلیسی‌ها می‌آوردند و روی پرده پخش می‌کردند. آزاد هم بود، همه می‌آمدند. مثلاً ما از این فیلم‌ها یاد گرفتیم که چه‌طور اتومبیل دشمن را منفجر کنیم، یا این‌که آب می‌ریختیم توی خیابان، بعد هم بنزین می‌ریختیم روی آن و آتش می‌زدیم.

*و در تهران؟

خیلی‌ها می‌جنگیدند، اما فداییان اسلام خیلی خوب می‌جنگیدند. تک‌بزن بودند؛ سران را پیدا می‌کردند و تک تک می‌زدند. من هم جذب فداییان اسلام شده بودم.

*و نواب صفوی؟

از میدان «قیاسی» با «نواب» آشنا شدم و خیلی چیزها از او یاد گرفتم. درستی، قاطعیت. تصمیم که می‌گرفت، باید انجام می‌شد.

*چه شد که فداییان از هم پاشید؟

پس از شهادت نواب، داغانمان کردند. دستمان بسته بود. آمریکا خیلی خرج می‌کرد؛ مثل همین حالا که خیلی خرج می‌کند.

*از حزب توده چیزی یادتان می‌آید؟

من با توده‌ای‌ها اصلاً هم‌کاری نکردم. با آن‌ها مبارزه هم می‌کردم. با هم‌دیگر خیلی اختلاف داشتیم. جلوی راه‌آهن جمع می‌شدیم و بحث می‌کردیم. چندبار می‌خواستند توی چهاراه «مختاری» من را بکشند. یک کبابی آن‌جا بود که فهمید، آمد سمتم و یک چک زد توی گوشم. گفت: بچه! برو از این‌جا!
بعد در گوشم گفت: توده‌ای‌ها می‌خواهند تو را بزنند. فرار کن، این‌جا نباش.

*زندان هم افتادید؟

دو بار. مجسمه رضاشاه را توی راه‌آهن آوردیم پایین. سر اسب مجسمه رضاشاه را بردم توی زیرزمین قهوه‌خانه «حسین ترک». ما را گرفتند و بردند فرمانداری نظامی سابق. نامردها خیلی شکنجه‌ام کردند، تا از هوش رفتم.

*دوازده بهمن کجا بودید؟

توی کمیته استقبال از امام بودم. پنج روز منتظر آمدن امام بودیم. آن‌جا که امام در بهشت زهرا(س) سخنرانی کرد، من نزدیکی‌های امام بودم.

*در قضیه لانه جاسوسی کجا بودید؟ اصلاً این کار را قبول داشتید؟

اعتقاد من این بود که باید سفارت انگلیس را هم می‌گرفتیم. یک روز من ده تا آجر با یک کیسه گچ و خاک بردم تا در سفارت انگلیس را گل بگیریم. رئیس پلیس آمد و نگذاشت این کار را بکنم.

*جنگ که شروع شد، چه کار کردید؟

رفتم سوسنگرد. سال 60 بود.

*سوسنگرد چه خبر بود؟

دانشجوهای پیرو خط امام با شهید «علم‌الهدی» آمدند سوسنگرد و از آنجا حمله کردند به عراقی‌ها. آن‌موقع رئیس‌جمهور وقت بود و به ما اسلحه نمی‌داد. می‌رفتیم توی پشت بام‌ها کمین می‌نشستیم، عراقی می‌گرفتیم و می‌کشتیم، بعد با اسلحه‌اش می‌جنگیدیم.
در سوسنگرد جنگ تن‌به‌تن کردیم. خدا بیامرز، «حاجی‌پور» فرمانده گردان ما بود. در آن‌جا تیربارچی بودم. تیربار ژ ـ سه دستم بود. موقعی که صدا می‌کرد، تن عراقی‌ها را هم می‌لرزاند، خیلی قوی بود. ما سر پل بودیم. آن‌جا با حاجی‌پور اختلافمان شد. حاجی‌پور نمی‌زد، من می‌گفتم بزنید. تا این‌که سر یکی از نگهبان‌ها را بریدند. سر حاجی‌پور داد کشیدم: دیدی بچه‌ها را سر بریدند؟
گفت: حالا بزنید!
اولین تانک را که زدیم، سر پل راهشان بند آمد. در سوسنگرد به برخی از خواهرهای ما تجاوز کردند و بهشان تیر خلاص زدند. سخن‌گوی قبلی دولت (آقای الهام) آمده بود خانة ما.‌ بهش اعتراض کردم که چرا یک آرامگاه برای خواهرانمان درست نکردید؟
بعدش دانشجوها را محاصره کردند و تا هویزه بردند. بچه‌ها توی هویزه راه فرار نداشتند. با تانک آمدند و محاصره را تنگ‌تر کردند و با تانک از روی بچه‌ها رد شدند. بچه‌ها را زنده‌زنده چرخ کردند.

*شما را بیش‌تر با دادن روحیه به بچه‌ها می‌شناسند. راه می‌افتادید و شیرینی و شکلات پخش می‌کردید، شعار می‌دادید، شعر می‌خواندید. چه شد که به فکرتان افتاد این کارها را بکنید؟

من فکر کردم و دیدم که برای بچه‌ها روحیه خیلی بهتر از جنگ و مهمات است. شروع کردم یام‌یام دادن، شکلات دادن، پفک نمکی دادن. ماشین را توی تهران پر می‌کردم و می‌بردم. البته آن‌جا هم از این چیزها برایم می‌آوردند. این کار آن‌قدر تأثیر داشت که 250دینار عراقی برایم جایزه گذاشته بودند؛ برای این‌که من را زنده بگیرند. نتوانستند.

*یکی از این شکلات پخش کردن‌های خیلی فرق دارد؛ چون درست چند ساعت پس از شهادت یکی از بچه‌هایتان است. هرکسی بود، جنازه بچه‌اش را می‌گرفت و برمی‌گشت شهر.

بله! منطقه مهران بود. فیلمش را دارم؛ حتی صداوسیما هم ندارد. «عباس» بود. چند روز قبلش شهید شده بود و جنازه‌اش را آورده بودند تا ببینم.(فیلمش را نشان می‌دهد.)

*یک عکسی هست که ماشینتان آتش گرفته است و می‌خواهید با پتو آن را خاموش کنید.

من شعار می‌دادم. هواپیما آمد و بمب‌باران کرد، درست ماشین من را زد. پیش بچه‌ها بود، توی کارخانة نمک. با «نادر» (داماد حاجی‌بخشی) آمده بودند جنازة من را برگردانند عقب. شنیده بودند من شهید شده‌ام.

*مگر این آتش با پتو خاموش می‌شود؟

(با حسرت) نه! خاموش نشد...

*شهادت چه کسی برایتان خیلی سخت بود؟

محمدرضا، پسرم. جنازه‌اش را توی کارتن برایم آوردند. توی پل‌دختر شهید شد. 32 سالش بود.

*پس از شهادت پسرتان، جاهای مختلف مصاحبه کردید و گفتید، بسیجی‌ها بچه‌های من هستند. خیلی از آن‌ها هم به چشم پدر به شما نگاه می‌کردند.

من خدمت کردم، وظیفه‌ام بود. من پدر بچه‌ها بودم، مواظب بودم، سخت‌گیری می‌کردم.
رفتن به شهید «همت» شکایت کردند. حاجی آمد و علت را پرسید. گفتم: من بابای این بچه‌ها هستم، این بچه‌ها جگرگوشه‌های من هستند. می‌خواهی اخراجم کنی، بکن؛ من وظیفه دارم.
همت هم من را بغل کرد و بوسید و گفت: از طرف من آزاد هستی هر کاری که صلاح بدانی انجام بدهی.
همان موقع، می‌خواستم دو دستگاه تراش آهن‌آلات به دوکوهه ببرم تا بچه‌ها موقع بی‌کاری، آموزش تراشکاری و جوشکاری و ریخته‌گری ببینند. خدا رحمتش کند، یکی از شهدا نگذاشت.

*حاجی! گفتید شعار می‌دادید. این قضیة شعار دادن‌ها از کجا شروع شد؟

از دوکوهه شروع شد. بچه‌ها را صبح بیدار می‌کردم و می‌دویدیم. روز اول که می‌دویدیم، گفتم: ای داد بی‌داد! این بچه‌ها را چشم می‌کنند. باید اسپند بریزم.
رفتم یک بشکة آب پیدا کردم و منقل را گذاشتم روی آن. از همان‌جا «ماشاءالله! حزب‌الله!» درست شد.

- ماشاءالله! حزب‌الله!‌ کجا می‌ریم؟

- کربلا!

- ما را هم می‌برید؟

که یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: جا نداریم!

گفتم: غلط کردی! گور پدر صدام!

*حنابندان را هم شما توی جبهه‌ها راه انداختید؟

بله! توی دوکوهه بودیم. گفتم: دست دامادها را حنا می‌گیرند. من می‌خواهم دامادها را انتخاب کنم. هرکسی آماده شهادت است، دستش را حنا می‌گیرم.
همة بچه‌ها گفتند: ما حاضریم. همان‌جا بود که این رسم جا افتاد. من دست خیلی‌ها را حنا گرفتم؛ مثلاً همین وزیر کشور، آقای «نجار»، من دستش را توی مهران حنا گرفتم.

*آن پرچم معروفتان هم از کربلا آوردید؟

کربلا که هیچی، مکه هم بردمش. هنوز هم آن پرچم را دارم. توی مکه می‌خواستم با آب زمزم بشورمش! شهید «دستواره» گفت: نمی‌شود.
گفتم: من می‌برم.
پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا کردم و خودم را به کوری زدم تا رسیدم به در. شُرطه آن‌جا بود. گفت، چشم ندارد. خلاصه رفتم تو و سریع پرچم را با آب زمزم شستم. روی خانة خدا هم انداختم. توی همان سال 66 بود که مکه شلوغ شد و با تیر زدند به پایم.

*آخرهای جنگ چه‌طور بود؟ قبول قطعنامه و...

بعد از قطعنامه همه ناراحت بودند و گریه می‌کردند. گفتم: چه شده؟ ما امام داریم، هرچه امام دستور داد. فردا صبح ساعت هفت، سخن‌رانی امام را پخش کردند، آرام گرفتیم.

*الآن چه؟ جوان‌های الآن هم بچه‌هایتان هستند؟

بچه‌های الآن را باید تکانشان داد، باید روحیه‌هایشان را شناخت و توی همان قالب رفت توی روحیه‌شان. خیلی هم راحت می‌شود. اگر دل خودمان شیله‌ای نداشته باشد، می‌شود. چند سال پیش یک‌سری جوان دانشجو دیدم که تحصن کرده بودند. گفتم: بچه‌ها! ناهار خورده‌اید؟
گفتند: کی به ما ناهار می‌دهد؟
گفتم: من! نوکرتان هستم.
با خانه هماهنگ کردیم و آمدیم. ناهار خوردیم و بعدش من همین فیلم (فیلم شهادت عباس) را برایشان گذاشتم. گفتم: برای این‌ چیزهاست که دلم می‌سوزد. شما همه‌تان بچه‌های من هستید. می‌گویم،‌ خانم حجابت را درست کن؛ چون من خیلی چیزها دیده‌ام.
اشکشان درآمد. گفتند: ما پشت سرت خیلی بد گفتیم.
گفتم: شما بچه‌های من هستید. من هیچ کینه‌ای از شما ندارم.
گریه‌شان افتاد. از آن به بعد بعضی موقع‌ها می‌آیند.

*ناراحت نمی‌شوید از این‌که بعضی موقع‌ها جامعه ارزش شهدا را فراموش می‌کند؟

رک و پوست‌کنده بگویم، اگر خون امام حسین(ع) پای‌مال شد، خون این شهدا هم پای‌مال می‌شود. اسلام هیچ‌وقت حقش پای‌مال نمی‌شود.

*بهشت زهرا(س) هم می‌روید؟

بله! بهشت زهرا(س) که می‌روم، داد می‌زنم: آی بچه‌ها! بلند شوید. شهدا ! حاج‌بخشی آمده. بلند شوید، بدوید. هنوز هم عین دوکوهه باهاشان حرف می‌زنم.


*گفتگو از :عبدالمهدی آگاه‌منش ـ محمد آفتابی

 

 

منبع: فارس


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 1:47 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

@درود و سلام خدا برغیورمردان ارتش توانمند اسلام@ بالاخره نمردیم و دیدیم بقدرتی دست پیدا کردیم که تهدید کردن آمریکا برامون میسر شده. ترس انداختن در دل دشمن خدا و بشریت:

 

این رزمایش برای تمامی کشورها چه دوست و چه دشمن دارای پیام است که دشمنان پیام را به خوبی درک کردند و در ابتدای رزمایش دیدیم که ناو هواپیمابر آمریکایی از خلیج فارس خارج و با گذر از تنگه هرمز در دریای عمان مستقر شد.
 
 
فرمانده کل ارتش با اشاره به خروج ناو هواپیمابر آمریکایی از خلیج فارس به دریای عمان همزمان با رزمایش دریایی ولایت 90 به آنها تذکر داد که توصیه می‌کنیم این ناو به خلیج فارس برنگردد چرا که ما فقط به تذکر بسنده نخواهیم کرد.

به گزارش خبرنگار اعزامی خبرگزاری فارس، امیرسرلشکر عطاءالله صالحی فرمانده کل ارتش جمهوری اسلامی ایران در حاشیه برگزاری رژه دریایی رزمایش ولایت 90 با اشاره به آمادگی ارتش برای مقابله با هرگونه تهدیدی اظهار داشت: تجربه‌های بزرگی که ما داشتیم در عرصه دریا، مانند حضور در خلیج عدن و دریای سرخ و مدیترانه و درگیری‌هایی که در خلیج عدن داشتیم، موجب ارتقاء توان رزمی ما شده و ما در این رزمایش دستاوردها و تسلیحات بسیار مناسب و خوبی را مورد ارزیابی قرار دادیم که یکی از آنها پدافند هوایی موشکی بود که برای اولین بار با تست سامانه "محراب" توانستیم آن را به نتیجه برسانیم.

صالحی خاطرنشان کرد: این رزمایش برای تمامی کشورها چه دوست و چه دشمن دارای پیام است که دشمنان پیام را به خوبی درک کردند و در ابتدای رزمایش دیدیم که ناو هواپیمابر آمریکایی از خلیج فارس خارج و با گذر از تنگه هرمز در دریای عمان مستقر شد.

وی با بیان اینکه ما به دنبال هیچ کار غیرمنطقی نبودیم اما برای هر تهدیدی آماده هستیم،‌ گفت: به آنها توصیه، هشدار و تذکر می‌دهیم که این ناو به منطقه سابق خود در خلیج فارس برنگردد چرا که ما عادت نداریم تذکر را تکرار کنیم و فقط یکبار تذکر می‌دهیم.

فرمانده کل ارتش تصریح کرد: حرکت‌مان در دریا نه انفعالی است و نه تهاجمی بلکه برای تمرین در دریای آزاد و حفاظت از منافع جمهوری اسلامی و کشورهای اسلامی است و دوستان جمهوری اسلامی بدانند اگر در کشور برادری مثل ایران تکیه کنند بهتر از آن است که با وابستگی به کشورهای غربی و آمریکا هم حیثثیت، ‌آبرو و هم پول خود را از دست بدهند.

منبع: تابناک


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 1:37 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

خدا بیامرزه همه حبیبهای زمانه رو. ایکاش بعضی از این جوانهای مروز از پیرمردهای امروز و جوانهای دیروز یاد بگیرن.

 

یادگاری‌هایی که از حاج بخشی جدا نشدند

شکلات، گلاب‌پاش، چفیه، سربند و اسلحه با ماشین همیشه مجهز به بلند‌گو و پخش صدای حاج صادق آهنگران و نواهای عملیات، تنها یادگارانی بوده که در سه دهه گذشته هرگز از او جدا نشدند.

به گزارش خبرگزاری فارس به دنبال انتشار خبر درگذشت حاج ذبیح‌الله بخشی، اصغر آب‌خضر دبیرکل شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی در یادداشتی که برای خبرگزاری فارس ارسال کرده‌است به بازخوانی شخصیت حاج بخشی و بیان خاطراتی از او پرداخته است. این یادداشت به شرح زیر است:

خبر کوتاه بود، حاج ذبیح‌الله بخشی، صبح سه‌شنبه 13 دی 1390 دعوت حق را لبیک گفت.
اما آنان که با حاجی در جبهه‌های سالهای دفاع مقدس همراهی و همزادی داشته‌اند، شنیدن این خبر آتش به جانشان می‌زند. هشت سال حضور صبورانه و فکورانه در جبهه‌ها و تقدیم در فرزند و داماد خود به خیل عظیم شهیدان، افتخاری بود که مدال آن بر سینه دردمند این پیر جبهه‌ها و منادی شعار: «ماشاء‌الله حزب‌الله» می‌درخشد.

شکلات، گلاب‌پاش، چفیه، سربلند و اسلحه با ماشین همیشه مجهز به بلند‌گو و پخش صدای حاج صادق آهنگران و نواهای عملیات، تنها یادگارانی بوده که در سه دهه گذشته هرگز از او جدا نشدند.

در صف اول تمام راهپیمایی‌ها و تظاهرات دفاع از انقلاب اسلامی، صفوف نمازجمعه حضور بود که معنی می‌بخشید. توفیق حضور و انس در کنار او در سالهای دفاع مقدس و عرصه حضور در مراسم و مناسبتها، عکس یادگاری است که با او انداخته‌ایم تا در قیامت شفیع ما باشد.

حدودا سه ماه پیش چون همیشه بزرگی کرد به سراغم آمد. از زمان عملیات بیت‌المقدس که با او آشنا شدم. در عملیات مسلم‌ابن عقیل. مقدماتی والفجر تا پایان جنگ در سفر حج خونین سال 1366 خاطراتی که با او داشتم هر از چند گاهی با ایشان به گفت‌وگو می‌نشستم که انشاء‌الله در آینده‌ای نزدیک بازگو خواهم کرد و در این مجال به خاطره‌ای کوتاه بسنده می‌کنم.

وقتی بعد از اینکه مورد اصابت شلیک غیرمستقیم افسر عراقی که قصد اسارتم را داشت قرار گرفتم مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس در شلمچه بود و خونریزی شدید تقریبا 24 ساعت مرا به بیهوشی برده بود. تا اینکه در زمان خروج از بیمارستان صحرایی برای لحظاتی به هوش آمدم.
صدای دلنشین قرآن روح را نوازش می‌داد. کسی فریاد می‌زد و برای مجروحان از کربلا آمده درخواست صلوات می‌کرد. نوای صلوات در عمق وجودم پیچید، لبان درشتی بوسه‌ای گرم بر پیشانیم نشاند. چشمها باران اشک شده، نه اسیر بودم و نه مأیوس امید می‌روید.

صدای گرم و امیدوار کننده پیرمرد محاسن سفیدی آمد که پیشانیم را بوسیده بود؛ انشاء‌الله زودتر عقب می‌رسی و خوب می‌شوی و بر می‌گردی جبهه سپس شعار داد:
«ماشاء‌الله حزب‌الله».

آنچه از این پیر جبهه‌ها دیده‌ایم؛ صداقت، شجاعت، مردی و پایداری در دفاع از انقلاب اسلامی، آرمان شهیدان، امام راحل و ولایت فقیه و مقام معظم رهبری بوده است. به روح پرفتوحش درود می‌فرستیم و یادش را همراه با دوستان شهیدمان همیشه همراه خواهیم داشت.

منبع: تابناک


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 1:32 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

نسبت تبلیغات با حیا و اخلاق در جامعه دینی! ما:(ما امل نیستیم!)

 

فشار تبلیغاتی گرایش به مسائل جنسی

این روزها با تبلیغات بیش از حد دستگاهها و وسایل تقویت کننده قوای جنسی در رسانه ها،مجلات،ایمیلها
و مخصوصا برنامه های ماهواره ای مواجه هستیم.
به تازگی مشاهده شده که در برخی مجلات خانوادگی که مخاطب آن ها نوجوانان و جوانان و خانواده ها هستند آگهی دستگاه‌های توانبخشی جنسی به وفور دیده می‌شود و برای راحت کردن خیال مخاطب با فونت دیگری در زیر آگهی‌ها نوشته شده «دارای تاییدیه وزارت بهداشت و درمان.»
مسائل جنسی

اینطور به نظر می رسد که نیاز جامعه به مسائل جنسی زیاد شده یا جریان چیز دیگریست؟!

یه گزارشی خبر گزاری برنا تهیه کرده بود حاوی اینکه:
دکتر محمد اسلامی،رییس تنظیم خانواده وزارت بهداشت،درمان و آموزش پزشکی در مورد تبلیغات وسایلی دارای مخاطب خاص در مجلات خانوادگی به خبرنگار برنا گفت: دفتر ما کانونی برای بحث آموزش جنسی به زوج های جوان و افراد متاهل است؛به عنوان کسی که در این زمینه کار می‌کنم،هیچ اطلاعی از این ابزارها ندارم. 

وی با پاسخ به این سوال که این حجم از تبلیغات نشانگر نیاز مورد جامعه است یا خیر ادامه داد: این مساله که آیا وسایلی که وارد می شود بر اساس نیازهای آماری جامعه هست یا نه؛ من بعید می دانم همچنین نیازی در جامعه باشد.
سعید رضا شاه مرادی،مدیر کل تجهیزات پزشکی وزارت بهداشت،درمان و آموزش پزشکی درباره تبلیغات دستگاه‌های توابخشی جنسی در مجلات خانوادگی به خبرنگار برنا گفت:تبلیغات دستگاه‌هایی  تحت عنوان دستگاه توانبخشی جنسی در اینترنت،مجلات و یا در ماهواره از لحاظ ما ممنوع است؛ شرکت‌های مورد تایید وزارت بهداشت تنها می توانند در مجلات تخصصی  تبلیغ کنند، تبلیغ در مجلات خانوادگی کاملا غیر قانونی است و اصلا ما این مساله را تایید نمی کنیم. این کار تخلف بوده و در صورت گزارش موردی به سازمان نظام پزشکی اطلاع می دهیم تا جلوی این کار را بگیرند.

مدیر کل تجهیزات پزشکی وزارت بهداشت،درمان و آموزش پزشکی با تاکید بر این مطلب که دستگاه‌هایی که برای درمان ناتوانی جنسی است، کاربرد اختصاصی دارند و باید با تجویز پزشک متخصص استفاده شوند تصریح کرد:این محصولات باید تحت نظر پزشک از داروخانه‌های معتبر یا از شرکتی که آنها را تولید کرده، خریداری شود؛طی نامه ای به اصناف متذکر شدیم که فروش این محصولات در صنف ممنوع است و فقط باید در داروخانه‌ها و با تجویز متخصص اورولوژ فروخته شود.

وی با اشاره به این مطلب که نوجوانان و جوان هم مخاطب این مجلات هستند و تبلیغ این محصولات در آنها صحیح نیست ادامه داد:بالاخره یک سری جوانان ممکن است تحت تاثیر این تبلیغات قرار بگیرند.به این دلیل جلوی تبلیغ این محصولات را در رسانه ها و اماکن عمومی گرفته‌ایم و ابلاغ کردیم شبکه توزیع زیر نظر پزشک باشد تا جلوی این کارها گرفته شود؛ برخی شرکت‌ها به دنبال سودجویی هستند تا درمان؛و این پدیده، پدیده زشتی است.

پ.ن : دقیق شدید به این سوال که چرا اینطور هجوم تبلیغاتی بر تمایل جنسی بیش از حد معمول شده؟
پ.ن : عادی جلوه دادنمسائل جنسی ازشروع نوجوانی و سن کم از عمده فعالیت های جنگ نرم وهجوم خاموش دشمن میباشد!

پ.ن : آگاه سازی سیاسی جوانان درباره دست های پشت پرده استعمار خارجی و عوامل داخلی آن برای ترویج فساد و اعتیاد در میان جوانان مسلمان وظیفه ای است که بر دوش آگاهان مسئول و پژوهندگان متعهد سنگینی می کند و طبیعی است که سایر وظایف و مسئولیت ها در حیطه عمل دولتمردان و وزارتخانه ها و مراکز حکومتی است که باید همه عوامل و زمینه ها و علل گسترش اعتیاد و فساد را بررسی کنند و در صدد مقابله صحیح با آنها برآیند و نسل جوان این مرز و بوم را از این دام های مهلک نجات دهند. در همین رویکرد و بررسی و تلاش علمی و عملی می باشد که مشکلات و معضلاتی همچون فقر تورم اشتغال ازدواج مسکن و سالم سازی محیط باید حل و رفع گردند.

پ.ن : غرب زدگی » که تهی شدن از هویت « انسانی ایرانی اسلامی » و خود باختگی در برابر فرهنگ غرب و احساس حقارت و کهتری در برابر بیگانه و اعتقاد مطلق به تسلیم در مقابل قدرت های استعماری و تقلید کورکورانه از آنها می باشد اتفاق شومی بود که در ایران به وقوع پیوست و اگر چه این واقعه در دوره قاجار آغاز گشت لکن رژیم منحوس پهلوی در مراتب بالا و در سطحی وسیع به تثبیت و گسترش آن پرداخت و همین غرب زدگی بود که فساد و اعتیاد و هر نوع گرایش ضد انسانی و مخالف با فرهنگ غنی و انسان ساز اسلام را توجیه نمود و عامل از خودبیگانگی جوانان و فرو رفتن آنان در فحشا و تباهی گردید.

پ.ن : آیا مسئولینی هستند که تلاش برای حداقل جلوگیری این تبلیغات در مجله های خانواده کنند!؟
پ.ن :ماکه با برنامه های پسر شجاع و خاله ریزه بزرگ شدیم،شدیم این! وای به حال اینایی که با عمو پورنگ و خاله شادونه بزرگ میشن!

منبع: وبلاگ بسیجیان عملیاتی


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 1:16 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

نگفتم طرف، آخر بیحیاهای این کشوره!:

فائزه: نمی‌گویم "امام" و "مقام معظم رهبری"...

 

       بسیجیان عملیاتی
فائزه هاشمی: اصلا قبول ندارم که آقای هاشمی، یار آقای خمینی بودن و از این حرفا،
بلکه میگم همراه امام بودن و به ایشون کمک کردن..."!
بر اساس آنچه که سید محمد هادی طباطبایی برادر مدیرمسئول نشریه نسیم بیداری
که اخیرا این نشریه مصاحبه ای با فائزه هاشمی داشته است،  در وبلاگ خود نقل کرده،
فائزه هاشمی در اعتراض به بخش هایی از متن مصاحبه اش گفته است: از قول من نوشته شده "مقام معظم رهبری"،
من اصلا توی عمرم اینو نگفتم، همیشه میگم آقای خامنه ای!
اصلا این برای من خوب نیست که از زبون من بنویسن مقام معظم رهبری، این حرف من نیست و اصلا به ادبیات من نمیخوره..."
بسیجیان عملیاتی
فائزه هاشمی در بخش دیگری از سخنان خود افزوده است: "از قول من نوشتن که "آقای هاشمی، یار امام بوده"،
درحالی که من اصلا به آقای خمینی نمیگفتم امام، همیشه میگفتم و الان هم میگم آقای خمینی؛
و اصلا قبول ندارم که آقای هاشمی، یار آقای خمینی بودن و از این حرفا، بلکه میگم همراه امام بودن و به ایشون کمک کردن..."!

بسیجیان عملیاتی

پی نوشت:
1- ..................................................................................................!
2- گور ...ت که نگفتی امام"،اصلا لفظ امام به دهن ....یی مثل شما چه بهتر که نیاد!
3- خاک تو سر ...ت که چنین فرزندانی تربیت کرد!
4- مواظب خودت باش!؟

منبع: وبلاگ بسیجیان عملیاتی


[ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 1:12 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان