منتقدانه .. و زمانی که قائم ما ظهور کند، ندا در دهد:
آگاه باشید ای جهانیان!
که منم امام قائم..
آگاه باشید ای اهل عالم که منم شمشیر انتقام گیرنده..
بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را تشنه کام کشتند..
بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را عریان روی خاک افکندند..
آگاه باشید ای جهانیان که جد من حسین را از روی کینه توزی پایمال کردند..
*یالثارات الحسین علیه السلام*
|
سیاست اسراییل مبتنی بر: تفرقه بیانداز و حکومت کن!
اعتراف به شکست در سوریه؛ رئیس اسبق موساد عزا گرفت
رئیس اسبق موساد اعلام کرد حل و فصل بحران و ابقای رژیم سوریه-آن گونه که از تحولات برمی آید- شکست استراتژیک برای اسرائیل خواهد بود. (!) به گزارش کیهان، افرایم هالوی با اشاره به طرح کوفی عنان که مغایر با تلاش آمریکا و عربستان برای براندازی حاکمیت سوریه است، گفت: اگر اجرای طرح صلح سازمان ملل منجر به حل و فصل بحران سوریه و بقای بشار اسد در قدرت شود، اسرائیل متحمل یک شکست استراتژیک در منطقه می شود. به گزارش خبرگزاری دانشجو به نقل از روزنامه القدس العربی، رئیس اسبق موساد در روزنامه یدیعوت آحرونوت نوشت: در صورتی که طرح صلح کوفی عنان در سوریه با موفقیت اجرا شده و منجر به ایجاد ثبات در سوریه شود و اگر مجامع بین المللی با ادامه حضور بشار اسد در قدرت - که مورد حمایت تهران است- موافقت کرده و آمریکا، انگلیس، فرانسه، روسیه و آلمان نیز با این وضعیت موافق باشند، اسرائیل شاهد بزرگترین شکست استراتژیک خود در خاورمیانه از بدو تاسیسش خواهد بود. افرایم هالوی با اشاره به اینکه در طرح صلح سازمان ملل اسرائیل به حساب نیامده است، نوشت: این مسئله زیان وارد بر اسرائیل را دو چندان می کند و تل آویو اکنون با یک چالش سیاسی-امنیتی بزرگ روبه روست که به زودی آشکارتر می شود. این مسئول اطلاعاتی در اسرائیل همچنین معتقد است با توجه به اینکه ایران پیش از آغاز مذاکرات هسته ای با گروه 1+5 به یکی از طرف های مهم منطقه ای در حل بحران سوریه تبدیل شده است، چالش های پیش روی اسرائیل پیچیده تر می شوند. وی همچنین نوشته است: کوفی عنان تا چند روز آینده از تهران دیدار می کند و چین، روسیه و ترکیه نیز از حل و فصل مسالمت آمیز بحران سوریه حمایت می کنند و این آن چیزی نیست که خواسته اسرائیل بوده است. وی با ابراز نگرانی از موضع نامشخص و بی ثبات آمریکا در قبال سوریه نوشت: عدم وضوح موضع آمریکا برای مقامات اسرائیلی بسیار نگران کننده است. [ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 3:37 عصر ] [ علی آلیانی ]
[ نظر ]
خدایا! بعضی از این مسئولین ما که پرونده های 3000میلیاردی دارن، از این خانواده های شهدا و اخلاص اونها نسبت به اسلام و انقلاب و رهبر، خجالت نمیکشن؟؟!!!
از قول من به آقا سیدعلی بگویید «نفسی اگر هست فدای شما»
الان هم با اینکه آن چالاکی سابق را ندارم، اما همچنان سربازی آماده در رکاب رهبر عزیز و جانبازمان هستم. از قول من به ایشان بگویید: آقا سید علی عزیز «اگر نفسی از سیده تاج خانم میآید، برای رهبر است، ما همه چیزمان فدای رهبر است.» به گزارش فارس ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سرجمع دوران نقاهتاش شاید به سه ماه هم نکشید و عجیب اینکه، همان چیزی شد که خودش پیشبینی کرده بود: «تا عید تکلیفم روشن میشود، یا خودم با پاهایم میروم «برار» یا شما مرا میبرید» و چه باشکوه رفت، حق هم همین بود که اینگونه از او تجلیل شود.
روز جمعه بیستم اسفند 1389 در حالی که سرمای سرد زمستانی و برف و باران توأمان، روستای برار را فراگرفته بود، پیکر این شیرزن در میان خیل انبوه مشایعتکنندگان، به سمت آرامگاه ابدیش تشییع شد تا در کنار مزار فرزند شهیدش آرام گیرد. روزی که آسمان هم بغض کرده بود و برای این مادر شهید که به واقع نه تنها برای «کرامت»اش بلکه برای همه، مادری کرده بود، اشک میریخت.
«حاجیه سیدتاج خانم» واقعاً شخصیتی منحصر به فرد بود و زندگیاش مصداق عینی زنان صدر اسلام. تکریم شخصیت او، احترام به تمام مادران و پدران شهیدی است که هر روز شاهد غروب خورشید زندگی آنها در این کره خاکی هستیم. آنانی که رنج هجران فرزندانشان را به بهای بقای انقلاب، مظلومانه تحمل کردند و دم برنیاوردند.
مطلبی که در ادامه میخوانید مصاحبه گلعلی بابایی است با «حاجیه سیدتاج خانم» مادر مهربان روستای برار که بسیاری از فرزندان پسری که او به دنیا آورد، به شهادت رسیدند و فرزند شهید خودش را نیز با دستان خود به خاک سپرد.
* من و دیگر زنهای روستایی، هم مرد خانه بودیم و هم زن خانواده
هفتم آبان سال 1305 در روستای برار از توابع شهرستان چالوس متولد شدم. پدرم مرحوم آقا سیدصالح از روحانیون و وعاظ مشهور منطقه «بیرون بشم» بود. وقتی به سن 6 سالگی رسیدم و توانستم خوب را از بد تشخیص دهم به توصیه پدرم، به مکتبخانه شیخ موسی کیاجمالی رفتم تا الفبای عربی و عمجزء را یاد بگیرم.
9 سالم بود که پدرم را از دست دادم. از آن پس خانواده بیسرپرست ما امورات زندگیاش را با کشاورزی و کاشت گندم و ارزن به سختی میگذراند. 14 ساله بودم که با یکی از جوانان هممحلی خودم به نام «عینالله داخته» ازدواج کردم.
شریک زندگیام به همراه اکثر مردان روستا از همان ابتدا کارگر کارگاههای تولید ذغال بود. محل کار آنها در دل جنگلهای انبوه غرب مازندران قرار داشت و آنها کارگرانی بودند که به صورت تمام وقت با تنههای بزرگ درخت دست و پنجه نرم میکردند. حاصل تلاش آنها ذغالهایی بود که اجاق خانه و کرسی شبهای زمستانی شهرنشینان را گرم میکرد.
مردان ما گاهی 6 ماه یکبار هم نمیتوانستند به خانواده خود سری بزنند؛ من و دیگر زنهای روستایی، هم مرد خانه بودیم و هم زن خانواده.
* بعد از تولد دومین فرزندم، شدم مامای روستای خودمان
شوهران ما در پی لقمه نانی دور از خانواده در میان جنگلها زندگی میکردند و همین، از آنها انسانهایی ساخته بود که تمام هم و غمشان تأمین امورات زندگی بود، زندگی در آن شرایط واقعاً سخت و طاقتفرسا بود. بعد از تولد دومین فرزندم توسط مادرم که زن قابلی بود، مامائی را یاد گرفتم و شدم مامای روستای خودمان و همه روستاهای اطراف. بیچاره بچههای من، حالا دیگر هیچ سر و سامانی نداشتند، پدرشان هرچند وقت یکبار میآمد روستا سری میزد و میرفت پی کار و شغل خودش؛ من هم که حالا شده بودم مامای روستاهای منطقه، کارم این بود که از این روستا به آن روستا بروم و درد زایمان مادران روستایی را کم کنم.
*بیش از 200 بچه را بدون استفاده از دارو به دنیا آوردم
کار من شب و روز نمیشناخت، وقت و بیوقت میآمدند سراغم و با هر وسیلهای که بود میبردنم برای زایمان زائو، در کار خودم خیلی خبره شده بودم؛ به حدی که در پایان عمر ماماییگریام بیش از دویست بچه را بدون استفاده از حتی یک آمپول یا داروی دیگری به دنیا آوردم، بدون اینکه حتی یک نفر تلفات مادر داشته باشم، البته بعضی وقتها تلفات نوزادان را داشتم که آنها هم بیشتر، قبل از تولد در شکم مادر مرده بودند، اما تلفات مادر هیچوقت نداشتم. خود من هم، بعضی وقتها خیلی اذیت میشدم، آخر شوخی که نبود، آن موقعها بدون ماشین از این روستا به آن روستا رفتن و کار مردم را حل کردن.
* سوار بر اسب به داخل دره برفی پرتاب شدم
یادم هست یک روز سرد زمستان هنگامی که برف همه روستا و جنگلهای اطراف را سفیدپوش کرده بود، خبر آوردند «عروس شیخ محمدعلی در روستای گلامره، درد زایمان دارد» از روستای ما تا آن روستا حدود یک فرسنگ (6 کیلومتر) راه کوهستانی بود. من بودم و آن هوای توفانی و برفی و شوهر آن زن که با یک اسب آمده بود تا مرا برای نجات همسرش ببرد.
بوران زیاد باعث شده بود تا هم ما و هم اسب نتواند راه را به خوبی پیدا کند. صدای زوزه گرگهای گرسنهای که از اطراف میآمد، بیشتر از آنکه من را بترساند، آن مرد بیچاره را نگران کرده بود. با هر مشقتی بود، نصف راه را طی کردیم. به جایی رسیده بودیم که راه شیب تندی داشت، در آنجا که یک منطقه سنگلاخی هم بود، اسب کنترل خودش را از دست داد و به سمت دره واژگون شد. من هم که بر ترک اسب نشسته بودم، همراه او به زمین غلتیدم. برای یک لحظه چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که دیدم حدود 300 متر از مسیر راه به سمت دره پرت شده و در حالی که اسب روی سینهام افتاده بود، زمینگیر شدم. هر چی صدا زدم کسی صدایم را نشنید. احساس کردم شوهر آن خانم از ترس در حال سکته است. فریاد زدم «آهای! من زندهام. بیا کمک کن تا از زیر این اسب نجات پیدا کنم». اسب هیچ حرکتی نداشت و به نظرم آمد از ترس قالب تهی کرده است، با هر مشقتی بود با کمک آن مرد آن اسب از روی سینهام جدا شد و من توانستم روی پای خودم بایستم. در حالی که برف تا بالای زانو بود، بقیه راه را پیاده رفتم تا رسیدم به روستای موردنظر و خدا کمک کرد و توانستم آن خانم که بچهاش قبل از تولد در شکمش مرده بود را نجات دهم.
تا میآمدم استراحتی بکنم، یکی دیگر میآمد و مرا برای تولد نوزادی دیگر میبرد، خلاصه اینکه آرام و قرار نداشتم.
*علاوه بر مامایی، غسّالی و مردهشویی میکردم
علاوه بر مامایی، غسّالی و مردهشویی روستای خودمان و خیلی از روستاهای اطراف را هم من انجام میدادم. اگر خانم و یا کودکی از دنیا میرفت، میآمدند دنبال من. راه و چاه این کار را هم از مادرم یاد گرفته بودم که چطوری مرده را غسل بدهم، آب سدر و کافور بریزم و بعد هم کفن کنم و او را بگذارم داخل قبر. هیچ وقت یادم نمیرود، آن موقعها از واکسن خبری نبود. وقتی میشنیدیم سرخک و یا سیاهسرفه به فلان روستا رسیده تنم میلرزید. آخر شوخی نبود، وقتی سرخک و سیاهسرفه از راه میرسید، بچههای معصوم روستا را درو میکرد. بعضی سالها روزی میشد که 12 تا 13 بچه را تنهایی چال میکردم. سه تا از بچههای خودم را هم که سرخک آنها را تلف کرده بود، شخصاً گذاشتم داخل قبر.
* شغل سوم؛ حضور در رکاب امام خمینی(ره)
شغل سوم من این بود که با شروع نهضت امام خمینی(ره) خدا کمک کرد تا در رکاب آن پیرمرد باصفا باشم. اوایل شروع انقلاب، امام پاریس بودند و من در یکی از روستاهای دورافتاده شمال از نظر مسافت زمینی خیلی با هم فاصله داشتیم، اما احساسم این بود که هر وقت امام حرف میزند من هم کنارش هستم. این بود که از همان ابتدای انقلاب به افتخار بسیجی بودن نائل آمدم و شدم سرباز کوچکی برای ولایت. البته این، فقط کار من نبود، چون بعد از پیروزی انقلاب و شروع کار شوراهای روستایی، به عنوان یکی از اعضای اصلی شورای محل کمک حال مردم روستایمان بودم.
هر کس هر مشکلی داشت پیش من میآمد، سعی میکردم تا آنجایی که در توان دارم، مشکل او را حل کنم. در کنار همه این کارها، خانهداری و سرو سامان دادن به زندگی خودم و فرزندانم را هم وظیفهام میدانستم. سر و سامان دادن به زندگی یک دختر و شش پسر و همسری که همچنان به دنبال لقمه نانی دور از خانه کار میکرد.
* جنگ که شروع شد کار من هم درآمد
جمع کردن وسایل مورد نیاز برای رزمندهها. از این روستا به این روستا میرفتم و چون برای همه هم شناخته شده بودم، وسایل زیادی برای جبههها جمع میکردم. از تخممرغ گرفته تا کله قند و کدو و... را بار وانت میکردم و میبردم ستاد پشتیبانی جنگ تحویل میدادم.
همان موقعها دو تا پسرهای من «کرامت» و «الیاس» رفته بودند بسیج و داشتند آموزش میدیدند تا بروند برای جبهه. البته قبل از اینها پسر بزرگترم آقا «نعمت» جبهه بود و بعد از او کرامت هم رفت جبهه و الیاس ماند پیش خودم.
*با شنیدن خبر شهادت بچههایی که خودم آنها را به دنیای خاکی آورده بودم، دلم میسوخت
رفتن کرامت و دیگر جوانهای روستایی که همگی در حکم فرزندان خودم بودند و بیشترشان هم چون میدانستند من «مامایی» بودم که آنها را به این دنیای خاکی آوردم، به من مامان میگفتند، قلبم را میسوزاند. با شنیدن خبر شهادت هر کدامشان دلم آتش میگرفت و احساس میکردم یکی از بچههای خودم شهید شده است. شهدایی مثل علیاصغر خونرز، ایمان بابایی، وحید رحیمی، فردوس کیاپاشا، وحید کیاپاشا، نورالدین غلامقاسمی، حسین رحیمی، بیژن رحیمی، سلطان قیس کیاپاشا، محسن کیاپاشا، و تقیمیرزا پرچی.
* بعد از شهادت کرامت، او را با گل و گلاب شستم و داخل قبر گذاشتم
کرامت، بچهای با روحیه بسیار لطیف و روشن بود. در کارهای خانه خیلی به من کمک میکرد، مثل یک دختر کارهای آشپزخانه را انجام میداد و دنبال این بود که همیشه من را از خودش راضی نگه دارد.
اواخر پاییز 1365 وقتی برای بار آخر میخواست برود جبهه نمیدانم چرا خیلی دلتنگی میکردم. هنوز چند روزی از اعزام او نگذشته بود که پدرش در اتوبان تهران ـکرج با یک خودرو تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. کرامت برای مراسم تشییع و ختم پدرش هم نتوانست، بیاید. آخر آنها درگیر عملیات «کربلای 4» بودند و توی شلمچه داشتند با نیروهای عراقی دست و پنجه نرم میکردند. عملیات که تمام شد، کرامت هم آمد مرخصی. داغ مرگ پدر روح این بچه را خیلی مکدّر کرده بود. درست است که بچههای من زیاد پدرشان را نمیدیدند، اما چنان عشقی از او در دلشان داشتند که برای خود من هم تعجبآور بود. به او دلداری دادم و گفتم «پسرجان! ناراحت نباش خواست خدا بوده و ما هم باید در برابر آن تسلیم باشیم».
چند روزی پیش ما ماند و بعد هم رفت برای عملیات «کربلای 5». او بود و وحید رحیمی و یونس کیاپاشا، وقتی رسیدند به مقر لشکر خودشان، دیدند همه اعزام شدند و رفتند جنوب. آنها هم سریع خودشان را با ماشینهای کرایهای میرسانند تهران.
داداشِ کرامت، یعنی آقانعمت آن موقعها در جهاد مرکزی ـ پشتیبانی جنگ ـ تهران کار میکرد. رفتند پیش او تا ترتیب اعزام آنها را بدهد. نعمت به آنها گفت باید امشب تهران بمانید تا فردا شما را با یک خودرو بفرستم جنوب. آنها ناچار شب را منزل برادر بزرگتر کرامت «ابن یامین» ماندند. صبح آنها را از زیر قرآن رد کردند و آنها هم با ماشین پشتیبانی جهاد رفتند شلمچه و خودشان را رساندند به لشکر 25 کربلا ـ گردان مسلمبن عقیل. فرمانده گردان کسی نبود جز محراب رجوانی، جوان برومندی از اهالی روستای «شهرستان» در نزدیکی روستای خودمان. شاید او هم یکی از بچههای خودم بوده!
بچههای هممحلی همراه کرامت در این عملیات غیر از وحید رحیمی و یونس کیاپاشا، موسی رجوانی و شهرزاد رجوانی هم بودند. عملیات تکمیلی «کربلای 5»، شب یازدهم اسفند 1365 در منطقه شلمچه شروع شد. آنطور که همرزمان کرامت برایم گفتند، بچههای ما آن شب با نیروهای زیادی از دشمن مواجه شدند. جنگ سختی هم کردند و مظلومانه به شهادت رسیدند که حتی جسدشان را نتوانستند به عقب منتقل کنند. پیکر کرامت را 22 روز بعد برایم هدیه آوردند. یعنی روز سوم عید سال 1366. خودم رفتم داخل معراج شهدا بچهام را شناسایی کردم. با گل و گلاب شستم و بعد هم خودم داخل قبر گذاشتمش.
*سفارشهایی که به فرزند شهیدم کردم
من تا آن موقع خیلیها را دفن کرده بودم. پیر، جوان، نوعروس، کودک، اما هیچوقت فکر نمیکردم، روزی برسد که جگر گوشه خودم را هم داخل قبر بگذارم. کرامت را داخل قبر گذاشتم و گفتم «کرامت جان، شهادتت مبارک، من از تو راضیام. خدای من هم از تو راضی باشد؛ کرامت جان، یادت باشد این مادر پیرتو فراموش نکنیها، حتماً دست من را بگیر و از سرپل صراط ردم کن»
با او نجوا کردم و گفتم «عزیز دلم، مگر نگفتهاند شهدا پیش خدا ارج و قرب دارند و میتوانند خیلیها را شفاعت کنند. پس تو هم حق فرزندی را برای من و بابای زجرکشیدهات ادا کن و دست ما را بگیر.»
* نخواهم گذاشت خم به ابروی «سیدعلی عزیز» بیاید
یکی دو سال بعد، جنگ تمام شد. سهم من از جنگ همینقدر بود. میدانم در مقابل آنهایی که چند شهید دادند، سهم زیادی نیست، اما هرچی هست امیدوارم خدا قبول کند. یک سال بعد از جنگ، امام فوت کرد و ما را در غم بزرگ خودش تنها گذاشت. اما غم مرگ امام با انتخاب حضرت آیتالله خامنهای کمی فروکش کرد و ما احساس کردیم که آنقدرها هم تنها نشدهایم.
الان هم با اینکه آن چالاکی سابق را ندارم، اما همچنان سربازی آماده در رکاب رهبر عزیز و جانبازمان هستم. از قول من به ایشان بگویید: آقا سید علی عزیز «اگر نفسی از سیده تاج خانم میآید، برای رهبر است، ما همه چیزمان فدای رهبر است.»
اگر ایشان اشارهای بکند، حاضرم با همه پیری و از کارافتادگیام فرمان او را اجابت کنم و نگذارم خم به ابروی ایشان بیاید. خدا گواه است وقتی میبینم حوادث این روزهای اخیر چقدر ایشان را ناراحت کرده، دلم نمیآید تلویزیون را روشن کنم و این صحنهها را ببینم. تحمل دیدن ناراحتیهای ایشان را ندارم.
یک پیام هم برای آنهایی دارم که به فکر توطئه در این کشور امامزمانی هستند، آنها بدانند «تا وقتی من و دیگر پدر و مادرهای شهدا زندهایم و نفسی داریم، نمیگذاریم این انقلاب، که با خون جگرگوشههای ما به ثمر رسیده به دست دشمنان اسلام بیفتد.»
[ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 3:34 عصر ] [ علی آلیانی ]
[ نظر ]
مطلب جالبی از سایت رجانیوز:
برشی از کتاب نورالدین پسر ایران/
تلخترین دروغی که نورالدین در جنگ گفت
به طرف {صمد قنبری} رفتم...تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم...به صمد گفتم: «مییام تو رو هم میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت! واقعا دو دل ماندن در آن شرایط سختتر از همه چیز بود. باید تصمیم میگرفتیم و انتخاب میکردیم؛ بمانیم شاید نیروی کمکی از راه برسد و بتوانیم منطقه را نگه داریم... اما با این اوضاع که حتی پلی که چند روز پیش بچهها روی دجله زده بودند ـ و شب قبل ما از آن گذشته بودیم ـ در آتش بیشمار دشمن از بین رفته بود. در مقابل، پلهایی که دیشب با آن مخاطره و جانفشانی درصدد منفجر کردن آنها بودیم، معبری شده بود تا تانکهای عراقی از سمت روستا حرکت کرده، از پلها وارد اتوبان شوند و به سمت ما بیایند. در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه میکردم نگاهم روی دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل میشد. نمیدانستم از بچههای تخریبند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودیاند و میدیدم هنوز زندهاند اما قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود.
امیر سراغم آمده بود: «آقا سید! تو چی میگی؟ چی کار کنیم!»
ـ نمیدونم! حالا دیگه ما بیصاحاب موندیم این جا! به ما گفتن کمی بمونیم و بعد برگردیم عقب!
داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری میکردم که برای کمک به آقا مهدی و بچههایی که در محاصره افتاده بودند، رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور میدهند تا از اتوبان رد شوند. اگر موفق به عبور از اتوبان میشدند کار ما تمام بود و به راحتی میآمدند روی ما. یکی از تانکها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت میکرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشمهایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، میلرزید. دلم داشت از جا کنده میشد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند میشد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق میافتاد. آمد... آمد.. و از روی بچههای زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست.
احساس میکردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بیوقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب میلرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر. پی. جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظارهگر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد: «سید!... گلیر.... مواظب اول... گلدی...»
نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی سینهام میفشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم. میدانستم باید در ثانیه مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم و گرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش میآمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بیخبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.
دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمیتوانستم درست نشانهگیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمیخواستم آنهایی که بدن مجروح بچههای ما را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی آر.پی. جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را میکاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایههایی نصب شده بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانکها و نفرات عراقی در حال جابهجایی بودند.
هلیکوپترهای دشمن هم به شدت کار میکردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. به طرف روستا بلند شدم، آر.پی.جی را روی دوشم جابهجا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق رویحه ما مخصوصا زخمیهایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش بچهها رفتم. هلیکوپترهای عراقی کلافهمان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.
بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛ «خدایا از بین این بچهها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذاشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظههای سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقبنشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «مییام تو رو هم میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک نفر را میتوانستم عقب ببر و او قاسم هریسی بود!
منبع: رجانیوز
[ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 3:30 عصر ] [ علی آلیانی ]
[ نظر ]
نخست وزیر قطر: همه به سوریه نیرو بفرستید!
نخست وزیر قطر بار دیگر بر ضرورت ارسال نیروهای عربی و بین المللی به سوریه تحت عنوان نیروهای پاسدار صلح تأکید کرد. منبع: رجانیوز
[ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 3:22 عصر ] [ علی آلیانی ]
[ نظر ]
اندر قساوت و سبوعیت آزادیخواهان مسلح سوری مورد حمایت آمریکا، اسراییل، قطر، ترکیه، سعودی و میرحسین و کروبی:
شورشی سوری: فقط 4نفر را ذبح کردم (!!!)
فجایعی که گروهک های شورشی سلفی و وهابی مخالف نظام سوریه در این کشور در حال ارتکاب آن هستند به حدی رسیده است که برخی از اعضای این گروهک ها که مسؤول ذبح ربوده شدگان بوده اند، از ادامه جنایات خود ابراز ناتوانی می کنند.
به گزارش مشرق، هفته نامه اشپیگل آلمان در مقاله ای به جنایات شبه نظامیان مخالف دولت سوریه در این کشور اشاره کرده که در آن افراد مسلح با افتخار اعمال پلید خود را در راستای اجرای دستورالعمل های غربی و منطقه ای و عربی به اجرا می گذارند و می خواهند سوریه و ملت آن را هدف قرار دهند.
اشپیگل در این راستا در گزارشی به نقل از خبرنگار خود از بیروت چهره واقعی کسانی که ادعای انقلاب صلح آمیز دارند را نشان داده و تأکید می کند که چهره جنایت های فجیعی که این جریان ها در سوریه رقم زده اند، ماهیت واقعی آنها را مشخص می کند. این نشریه آلمانی با یکی از این جنایتکاران که به طرابلس فرار کرده، گفت وگو کرده است. وی نام مستعار بر خود گذاشته و تصریح می کند که کشتن شهروندان و نظامیانی که به اسارت گرفته می شدند، مأموریت اصلی وی بوده است. وی همچنین عضوی از "یگان دفن" بوده است. مأموریت این یگان پس از یگان "بازجویی از ربوده شده ها" آغاز می شود که بر این اساس، آنها باید افراد ربوده شده را پس از شکنجه های شدید و بازجویی های طولانی از بین ببرند. وی در این گفت وگو تأکید می کند که شخصاً چهار نفر را با قمه سر بریده است اما از عمل خود در این زمینه راضی نیست. او همچنین اعتراف کرده که مسؤول استفاده از مسلسل های از نوع "پی کی سی" بوده و تعدادی را نیز به این ترتیب کشته است، اما کسانی که با قمه به دست وی کشته شده اند چهار نفر هستند. این هفته نامه همچنین به نقل از "ابو رامی" از رفقای این عضو فراری شورشیان سوریه می نویسد که "یگان دفن" از تابستان گذشته تاکنون بیش از 150 نفر را کشته و این تعداد از زمان آغاز حوادث و ناآرامی های سوریه به عدد 200 تا 250 نفر می رسد. این هفته نامه همچنین به نقل از این گروه های تروریستی می نویسد که اقدامات تروریستی آنها از آگوست سال گذشته میلادی آغاز شده و یگان های آنها که به دنبال کشتار و ایجاد هرج و مرج در شهرهای سوریه هستند، با حمایت های تسلیحاتی و مالی کشورهای عربی و غربی با هدف ریختن خون ملت سوریه افزایش پیدا کرده است. منبع: جهان نیوز
[ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 5:36 صبح ] [ علی آلیانی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |