سفارش تبلیغ
صبا ویژن

منتقدانه
.. و زمانی که قائم ما ظهور کند، ندا در دهد: آگاه باشید ای جهانیان! که منم امام قائم.. آگاه باشید ای اهل عالم که منم شمشیر انتقام گیرنده.. بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را تشنه کام کشتند.. بیدار باشید ای اهل عالم که جد من حسین را عریان روی خاک افکندند.. آگاه باشید ای جهانیان که جد من حسین را از روی کینه توزی پایمال کردند.. *یالثارات الحسین علیه السلام*
قالب وبلاگ

سلام

من که واقعن برام قابل درک نیست اینهمه فداکاری:

 

 

و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

گزارشی از دیدار رهبر انقلاب با جانبازان قطع نخاع گردنی و حاشیه‌هایش
مهدی قزلی
- آقا سر راهی برو کنار.

تازه وارد حسینیه شده بودم و رفته بودم سروقت شیرینی‌هایی که برای پذیرایی گذاشته بودند دم در که یک نفر بلند گفت: آقا سر راهی برو کنار. برگشتم و دیدم یک تخت بیمارستانی منتظر است تا کنار بروم تا مردی درشت هیکل که بیسیم به کمر دارد (و احتمالا یکی از محافظ‌هاست) آن را هل بدهد. کنار رفتم و با بهت نگاه کردم به مردی نحیف که روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه‌ای رویش بود و ...

محافظ که با تحکم با من صحبت کرده بود، به مرد نحیف مهربانانه گفت: حلال کن اگر اذیت شدی. بعد پیشانی‌اش را بوسید و رفت احتمالا سر پستی که رهایش کرده بود به خاطر مرد نحیف. روی سینه مرد نحیف کارتی بود و روی کارت اسمش را نوشته بود: «سعید».
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17381/A/13900706_1017381.jpg
از همان اول فهمیدیم که دیدار رهبر با جانبازان قطع نخاعی دیداری متفاوت است.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
سرکی کشیدم به فضای حسینیه و چند جانباز نشسته روی ویلچیر را دیدم و همان آقا «سعید» که روی تخت بود و تازه حکمت آمبولانس‌هایی که صبح داخل بیت می‌شدند را فهمیدم. دیدار، دیدار جانبازان قطع نخاعی بود با رهبر انقلاب؛ البته جانبازان قطع نخاع از گردن! خودشان می‌گویند «گردنی». گردنی یعنی کسی که مهمترین رگ گردنش را در راه خدا داده و از سینه به پایین را پیش‌پیش فرستاده بهشت ولی این جسم بهشتی را با تخت و ویلچیر در این دنیا با خودش این طرف و آن طرف می‌کشد.

و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
تا آقا بیاید رفتیم سراغ بعضی از جانبازها. «سعید» سال 59 مجروح شده بود و 31 سال از عمر 50 ساله‌اش را روی تخت افتاده بود. خانه نداشت، حتی خانه مهر. در حاشیه کرج زندگی می‌کرد و همراهش می‌خواست به رهبر شکایت این را بکند که پرونده جانبازی او را از خوزستان به کرج نمی‌فرستند، کاری که یک مدیر ساده احتمالا می‌تواند انجام دهد. 8 میلیون تومان ودیعه مسکن داده و ماهی 480 تومان اجاره‌ای که می‌دهد از حقوقش چیزی باقی نمی‌گذارد.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17381/A/13900706_0617381.jpg
به نظرم علاوه بر بنیاد شهید، کمیته امداد هم باید او را تحت پوشش قرار دهد. و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
«اسماعیل» هم یکی دیگر از جانبازهایی بود که روی تخت بودند. او در روزهای آخر بهار 67 با تیر تک‌تیرانداز دشمن از گردن قطع نخاع شد. 23 سال روی تخت است و بزرگ شدن 3 بچه‌ای که قبل از جانبازی داشته را از روی همین تخت تماشا کرده و 5 نوه‌اش هم پدربزرگشان را از روز اول با همین تخت دیده‌اند. اهل شوش بود و عرب. روحیه‌اش خوب بود. از مشکلات پرسیدیم و جواب‌هایی شنیدیم. در بین جواب‌هایش نظرم به زحمت‌ها و مصایب همسرش جلب شد. پرسیدم: فکر می‌کنی شما زودتر وارد بهشت می‌شوید یا خانومتان؟ بلافاصله جواب داد: ان‌شاءالله خانمم.

روی «اسماعیل» هم ملحفه کشیده شده بود و شاید برای اینکه دست و پای کم‌رمق و کیسه‌ دفع ادرار و ... دیده نشود. و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
بین چند نفری که با تخت آمده بودند وضع «غلامرضا» کمی متفاوت بود. او قبلا روی ویلچیر می‌نشسته و دست‌هایش حس داشته و فرمان می‌برده ولی حرکت و فعالیت ترکش‌های داخل بدن مجبورش کرده ویلچیر را با تخت عوض کند. و باید سخت باشد این تغییر ولی روحیه‌اش خوب بود. تخریب‌چی بوده و یک بار که از ماموریتی برمی‌گشته به کمین دشمن خورده. می‌گفت 25 سال پیش در زمان رزمنده بودنش قرعه به نامش افتاده تا برود و امام را ببیند. رزمنده مسن‌تری از او خواهش می‌کند جایش را به او بدهد و امید به سال‌های جوانی داشته باشد. علیزاده هم فرصت دیدار با امام خمینی را به هم‌رزمش می‌بخشد که بعدتر شهید شد و خودش هم توفیق دیدن امام را پیدا نکرد دیگر؛ چون سال‌های جوانی‌اش را روی ویلچیر و تخت بوده است. و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
دیگر حسینیه پر شده از جانبازها و موقع آمدن رهبر انقلاب است. محافظی که ایستاده جلوی ما به یکی از جانبازهایی که خوابیده روی تخت می‌گوید ما را دعا کن.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_1117369.jpg
رهبر وارد شدند و یکراست رفتند سراغ تختی‌ها و اول از همه «سعید» که از دوران سربازی‌اش مجروح شده. رهبر کارت او را نگاه کرد به اسم سلام علیک کرد و بعد خم شد و بوسیدش؛ نه یک بار نه دو بار نه سه بار... شاید پنج شش بار بوسیدش. این رفتار تا آخر تکرار شد. مثل پدری که بچه کوچکش را می‌بوسد. بعد از او سراغ «اسماعیل» رفت و دست به سر و رویش کشید و بوسیدش و حرف زد. رهبر به «غلامرضا» که رسید چون تختش کوتاه بود، زانو زد برای بوسیدنش.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
صدای بوسیدن روی جانبازها را می‌شنیدم. ولی فاصله‌مان اندازه‌ای بود که حرف‌هایشان را به سختی می‌شنیدم. جانبازی سیستانی با رهبر گپی طولانی‌تر زد. بعدی دستش هم مثل دست رهبر جانباز است. با دست‌های مجروح‌شان با هم دست می‌دهند و جانباز دست رهبر را می‌بوسد و رهبر سر و صورت جانباز را. جانباز دیگری به رهبر گفت: آقا بذار دستت را ببوسم. و منتظر اجازه رهبر نماند و بوسید. و ادامه داد: آقا می‌شه بغل‌تون کنم و رهبر خم شد و جانباز روی ویلچیر نشسته را در آغوش گرفت و جانباز او را یک دقیقه‌ای نگه داشت و گریست.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_2317369.jpg
یکی دیگر از جانبازها هم چندتا عکس به آقا نشان داد و آقا عکس‌ها را دیدند و راجع به آنها با هم صحبت کردند. دست آخر هم دوتا از عکس‌ها را قرار شد اسکن کنند و برگردانند.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
رهبر به جانبازی رسید و گفت: حالت چطوره؟ جانباز جواب داد: شما خوب باشید ما هم خوبیم. بعد از رهن و اجاره مسکنش گفت. از اینکه سه دهه روی ویلچیر است. و رهبر نگاه کردند به رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
«سالم موسوی». آقا اسمش را از روی کارتش خواندند و مثل بقیه رویش را چند باره بوسیدند. «سالم» گفت: آقاجان... رهبر گفت: جان. سالم گفت: آن دست راستت را بده من ببوسم.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
- سلام علیکم. دست‌هات را فرستادی بهشت پیش‌پیش؟

رهبر این را به جانبازی گفت که دو دستش از مچ قطع بود، علاوه بر اینکه قطع نخاع بود. جانباز هم بعد از سلام و علیک گفت: «آقا به فکر نسل سومی‌ها باشید. به مسئولین بگید به فکر جوان‌ها باشند. خدا امام حسین را بیامرزه. اگر هیئت‌های عزاداری نبود که دیگه هیچی...»

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
- من شنیدم شما گفتید جانباز اعضای مجروحش را زودتر فرستاده بهشت. به ما میگن 70 درصد. دعا کنید آن 30 درصد هم بهشتی شود.
رهبر جواب داد: خدا نصیب‌تان کند.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
- سلام خوبید؟
- سلام، شما را دیدیم خوب شدیم.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
رهبر انقلاب به هر جانبازی می‌رسیدند اول کارتش را نگاه می‌کردند تا به نام با او صحبت کنند. بعضی‌ها نداشتند به هر دلیلی. به یکی‌شان گفت: کو کارتت؟ و جانباز جواب داد: سرباز احتیاج به نام و نشان نداره. سرباز را به اسم فرمانده می‌شناسن. و با دست خود رهبر را نشان می‌داد.

و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
- آقا قربون شما بشم که از دست دوست و دشمن زجر می‌کشید.
- رهبر آیه‌ای را که بالای جایگاه نوشته شده بود را نشان دادند و گفتند: آن جا را ببین. نوشته: فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ*.

بعد راجع به صبر و معامله با خدا گفت برای جانباز و وقتی از کنارش رد می‌شد، هر دو لبخند می‌زدند.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
جانبازها بامعرفت بودند. سلام هم محلی‌ها و همشهری‌هایشان را هم می‌رساندند. مثل جانباز نجف‌آبادی که دخترش محدثه و پسرش علی هم کنارش بودند و در جواب رهبر که پرسیده بود کی مجروح شدی گفته بود 17 سالگی و رهبر سکوت طولانی کرده بود. و جانباز برای اینکه سکوت را بشکند به پسرش گفت: علی دست آقا رو ببوس.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
دختربچه‌ای جلو آمد و گفت: من دختر آقای قنبری هستم. میشه یه یادگاری ازتون بگیرم.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_3717369.jpg
رهبر هم چفیه‌اش را داد به دختر جانباز قنبری.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
جانباز دیگری بود که روی ویلچیر نشسته بود ولی اختیار دست و پایش را کامل نداشت. حرف هم نمی‌توانست بزند. به سختی صداهای نامفهوم از گلویش بیرون می‌آمد. رهبر که فهمید جانباز نمی‌تواند حرف بزند ساکت کنارش ایستاد. جانباز دستش را بالا آورد و کشید به صورت و محاسن رهبر. یک بار، دو بار، سه بار. دستش به اختیار نبود و می‌خورد به عینک و صورت رهبر. صدایش از گلو به ناله بیرون می‌آمد. عکاس و فیلم‌بردار و مسئول و خبرنگار و حاضر و ناظر همه به گریه افتادند. رهبر بعد از حدود یک دقیقه دست جانباز را گرفت و گفت: دیگر بسه. یعنی دیگر ناله و ناراحتی نکن. یعنی من متوجه محبت تو شدم. یعنی خودت را اذیت نکن. و دعا کرد: خدا به شما اجر و شفا و صبر بدهد. و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17393/smpl.jpg

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
کنار یکی از جانبازها بچه کوچکش ایستاده بود. آقا بعد از خوش و بش با جانباز به یکی از محافظ‌ها گفتند: این پسر را بلند کن من ببوسمش. محافظ هم بچه را مثل پر کاه بلند کرد و آقا او را بوسید.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
- خیلی جوان بودید موقع مجروحیت نه؟
- ای 16-17 سالم بود.

- زن و بچه...؟
- بله حاج آقا سرم شلوغه حسابی سه تا بچه دارم.

رهبر خیلی سرحال از کنار جانباز گذشت.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
یک جانباز ایلامی سلام استاندارشان را رساند و گفت: کی میای ایلام؟ من به استاندار گفتم دعوت‌تان کند. باید بیای ایلام. مردم خیلی دوستت دارند.

رهبر انقلاب جواب دادند: سلام من را هم به استاندار برسانید. من که ایلام آمده‌ام!‌ هنوز استان‌هایی مانده که نرفتم. اول باید آنجاها بروم. بعد هم من با دعوت جایی نمی‌روم، بی‌دعوت می‌روم!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
یکی از جانبازها به رهبر گفت: به فکر جانبازهای قطع نخاعی که در روستاها هستند باشید. اگر بشود اینها را بیاورند به شهر...
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_3317369.jpg
رهبر رو به رییس بنیاد شهید کردند و گفتند: باید خدمات را ببرند به محیط زندگی جانباز. آوردن جانباز به شهر یعنی جداشدن او از محیط زندگی و خانواده. این نباید اتفاق بیفتد.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
یک جانبازِ رویِ تخت هم بود که احتمالا وسط جلسه رسیده بود. به رهبر گفتند گردنش نمی‌چرخد. رهبر تخت او را دور زد و رفت کنار ایستاد. جانباز به رهبر گفت: به مسوولین بنیاد شهید بگید به جانبازهایی که دست‌شان نمی‌رسد کمک کنند. بگید درست خرج کنند پول‌ها را، با توجه خرج کنند. الان که الحمدلله پول هست.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_5617369.jpg
رهبر مکث کرد. سر تکان داد و گفت: بله درست می‌گید. بعد رو کرد به رییس بنیاد شهید و گفت: هم پول‌داشتن توفیق می‌خواهد هم درست خرج‌کردن.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
- 23 سال منتظر دیدن شما بودم حاج آقا.
- کم توفیقی ما بوده.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
یکی از جانبازها که خودش عضو موسس انجمن جانبازان قطع نخاع از گردن بود به رهبر گفت: مسائل جانبازهای گردنی با هم فرق می‌کند. بعضی لازم است در خانه باشند، بعضی که مشکلات روحی پیدا کرده‌اند لازم است در آسایشگاه باشند. بعضی باید در خانه باشند ولی پرستار نیاز دارند. بعضی‌ها به خاطر مساله‌های کوچک خانواده‌شان دچار مشکل شده. باید اینها را حل کرد. رهبر به رییس بنیاد شهید نگاه کردند و گفتند: «حتما در سطوح بالای بنیاد شهید به این مساله توجه کنید.» و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!
 
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
دید و بازدید که تمام شد، رهبر رفتند و نشستند روی صندلی‌شان و قاریِ جانبازی، قرآن خواند و رییس بنیاد شهید و فرمانده سپاه از 57 جانباز حاضر گفتند و از 220 نفری که نمی‌شد آوردشان. با اینکه در حسینیه صندلی نبود، ولی همه روبه‌روی رهبر نشسته بودند؛ همه روی ویلچیر و 4-5 نفر روی تخت دراز کشیده بودند. جانبازی به نمایندگی از بقیه صحبت کرد: دیگر نه پایی داریم و نه دستی که یاری‌تان کنیم ولی با زبان‌مان حمایت‌تان می‌کنیم، تنها کاری که ازمان برمی‌آید.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_6317369.jpg
و من و تو چه می‌دانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
آقا خیلی طولانی صحبت نکردند. تقدیر کردند از مبتکران طرح این جلسه. و تقدیر کردند از جانبازان و صبرشان با این جملات که: زحمت بیهوده است که امثال من بخواهیم از شماها سپاس‌گذاری کنیم که با خدا معامله کردید و باید گفت: فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.

بعد از خانم‌ها و خانواده‌های جانبازها تشکر ویژه کردند و گفتند خدمت با روی خوش شما در آن دنیا به دردتان می خورد و اجر شما از این جانبازها کمتر نیست.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17369/A/13900706_7117369.jpg
به جانبازها و خانواده‌هایشان هم یادآوری کردند که در محاسبات الهی چیزی فوت نمی‌شود. لحظه لحظه‌ی صبر شما محاسبه می‌شود. به خود جانبازها هم گفتند که وزنه‌ی ایثار شما به نظرم از وزنه‌ی شهادت بیشتر است به خاطر رنج‌هایی که دارد؛ هم برای خودتان هم برای پدر، مادر، همسر و فزندان‌تان.

قبل از خداحافظی هم دوباره از خانم‌ها تشکر کردند و عذرخواهی که نشد تک‌تک احوال‌پرسی کنند.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
جلسه که تمام شد زنی با لبخند سمت شوهر ویلچری‌اش رفت و با دستمال عرقش را پاک کرد. آن طرف‌تر بچه‌های دور و بر ویلچیر پدرشان فیگور می‌گرفتند تا عکاس عکس بیندازد. کم‌کم ویلچیرها راه افتادند و هرکدام به همتِ زنی و البته بعضی به کمک فرزند یا والدین یا برادری. روحیه‌ی همه عالی بود. دیدن رهبر و حرف‌های او شارژشان کرده بود و آنها می‌رفتند به سمت زندگی‌ای که من وتو چیزی از مشکلاتش نمی‌فهمیم.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/17381/A/13900706_1717381.jpg

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
از حسینیه که بیرون آمدم دیدم بچه‌های سپاه ولی‌امر که یگان حفاظت هستند و مشغول خدمت در بیت رهبری، صف کشیده‌اند (صفی نه بر اساس قد یا درجه) و هر جانبازی که می‌آید احترام نظامی می‌گذراند و برایش صلوات می‌فرستند. یک نفرشان بلند شعر دکلمه می‌کند و یکی هم اسفند دود می‌کند. چقدر چسبید این بدرقه خودجوش بچه‌های ولی‌امر که در چشم ما فقط کارشان حفاظت است.

* توبه، آیه 111: اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدی که با خدا کرده‌‌اید و این پیروزی بزرگی برای شما است.

[ شنبه 90/7/9 ] [ 4:30 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

الان که مینویسم، تلویزیون کعبه رو نشون میده. خیلی دلم گرفته! چشمام هم پر از اشکه! کی میشه یک روزی بیاد که پایان همه ی شبها باشه!؟ چقدر بدیها و دروغها آشکار و فراگیر، و دلها سیاه، و خوبیها و لطافتها پنهان و نایاب شدن! دیشب حرفی شنیدم از کسی که انتظارشو نداشتم، خیلی گرفته شدم. بماند... . الله. الله. الله. که دل کسی را نرنجانید ...

 

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

 

نگاهدار دلی را که برده ای به نگاهی

 

مده بدست سپاه فراغ ملک دلم را

 

به شکر آنکه در اقلیم حسن برهمه شاهی


[ شنبه 90/7/9 ] [ 3:51 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

بعنوان کسیکه روزهای انقلابی بودن مهدی کروبی رو دیدم از خوندن مطلبی که در ادامه میذارم واقعن دلم براش سوخت و متاثر شدم. خدا کنه که همه ما عاقبتمون بهتر از این آدم بشه! خدا کنه که از الان مراقب زمینه لغزشهای احتمالی خودمون در آینده باشیم. خدا کنه که ما فراموشکار نشیم نسبت به گذشته خودمون. که لغزش آخوند و دانشجو و عامی و عالم و ... نمیشناسه.

ناگفته های حجت الاسلام مجتبی ذوالنور از ملاقات با مهدی کروبی

من کروبی را بدذات نمی‌دانم. وی ساده و خوش‌ذات است ولی اشتباه می‌کند و القائات افراد مختلف روی او اثر می‌گذارد. لذا امید به اینکه عاقبت به خیر بشود را دارم هرچند روزبروز کمرنگ تر می شود. اما موسوی خیر، چنین امیدی درباره او ندارم.
حجت الاسلام مجتبی ذوالنور جانشین سابق نماینده ولی فقیه در سپاه در بخشی از گفت و گوی تفصیلی خود با پایگاه خبری-تحلیلی مشرق که به زودی مشروح آن منتشر خواهد شد درباره جزئیات ملاقات سال گذشته خود با کروبی در قم و تهران پرده برداشت.

وی در بخشی از این مصاحبه در پاسخ به این سوال که شما سال گذشته در منزل آقای صانعی با کروبی ملاقات کردید؟ گفت: ملاقات ما در منزل آقای صانعی نبود. وی در منزل صانعی گیر افتاده بود. وقتی خواستند کروبی را نجات دهند دوباره جمعیت حمله کرد، این در حالی بود که از منزل صانعی هم فاصله داشتند و دیگر نمی شد به منزل بازگردند بنابر این به منزل دیگری رفتند.

وی همچنین ادامه داد: آن روز بنده اتفاقی قم بودم. یک سخنرانی داشتم. وقتی موضوع را فهمیدم گفتم که می‌شود کروبی را دید؟ که جواب مثبت دادند. ساعت 12 شب توانستم به ملاقات وی بروم. ملاقات ما نیز خصوصی و دونفره بود. مسئولین نظامی، شهری و حتی محافظین هم وارد بحث نشدند، یعنی ما در اتاق دیگری بودیم. حدود 4 ساعت با کروبی بحث و جدل کردم و بعد از آن هم وی به ادامه بحث رغبت داشت.

حجت الاسلام ذوالنور با بیان اینکه پس از آن دیدار دوبار دیگر در منزل فرمانیه کروبی با وی ملاقات داشتم، درباره احتمال توبه کروبی از اشتباهاتش نیز تصریح کرد: کروبی حرفی درباره توبه کردن نزد. اما نوع صحبت‌های او این بود که؛ “من با ولایت مشکلی ندارم”.

جانشین سابق نماینده ولی فقیه در سپاه با تاکید بر اینکه با کروبی مبنایی بحث کردم، خاطرنشان کرد: ابتدا هم به او گفتم که به من تحت عنوان ذوالنور سپاه نگاه نکن. من یک طلبه هستم. گفتم که آقای کروبی بنده سوابق قبل از انقلاب و خدمات شما نگاه می‌کردم و شما را به عنوان الگو فرض می‌کنم و فقط واقعاً برای من سؤال است که چرا وقتی آقای کروبی می‌خواهد به قم بیاید مردم به جای اینکه بگویند «صلی علی محمد یار امام(ره) خوش آمد» بگویند مرگ بر کروبی؟ چه چیزی عوض شده است؟ آیا انقلاب و نظام تغییر کرده‌اند؟

وی با بیان اینکه کروبی در جواب سوال های مبنایی جوابی نداشت، افزود: بحث به جایی رسید که خود کروبی این جمله را گفت که؛ ” من می‌دانم اگر رهبری آسیب ببیند نظام براندازی می‌شود و براندازی نظام این نیست که یک جمهوری تضعیف شود بلکه با حضور دشمن در مرزها و وضعیت قومیت‌ها، کشور تجزیه خواهد شد.

ذوالنور ادامه داد: به کروبی عرض کردم تو که می‌دانی نتیجه چیست، پس چرا عمر خود را در راهی صرف می‌کنید که اگر به نتیجه برسد باعث نابودی و تجزیه کشور می‌شود و اگر هم موفق نشوید عمر خود را به راه باطل برده‌اید. کروبی جواب هم نداشت برای این سوال.

جانشین سابق نماینده ولی فقیه در سپاه با اشاره به سوال خود از کروبی مبنی بر اینکه، ” آقای کروبی چرا برنمی‌گردید؟” گفت: وی جواب‌های متعددی داد که من رد کردم و حرف رسید به اینجا که خودش گفت: من فقط نیستم که برگردم، پس کسانی که به فرمان و طرفداری از من آمدند کشته شدند و خسارت بدنی و مالی دیدند چه؟

وی ادامه داد: به کروبی گفتم طرفدارانت یا شما را قبول دارند، که در این صورت از جهنم نجاتشان دادی یا اینکه شما را قبول ندارند. اگر ندارند پس چرا برای آنها می خواهید در مسیر آتش قرار بگیرید؟ شما خودت را نجات بده. این صحبت‌ها حدود 9 تا 10 ساعت انجام شد.

ذوالنور در پاسخ به این سوال که آیا زمینه برگشتی در کروبی مشاهده کردید یا خیر؟ خاطرنشان کرد: زمینه برگشت در کروبی بیشتر از موسوی است چون من کروبی را بدذات نمی‌دانم. وی ساده و خوش‌ذات است ولی اشتباه می‌کند و القائات افراد مختلف روی او اثر می‌گذارد. لذا امید به اینکه عاقبت به خیر بشود را دارم هرچند روزبروز کمرنگ تر می شود. اما موسوی خیر، چنین امیدی درباره او ندارم. البته مقلب‌القلوب خداوند است، بنده بر اساس ملاک ظاهری عرض می‌کنم. در ضمن اگر کسی به مردم و اعتبار کشور و حیثیت خون شهدا ضربه زد با «بک یا الله» شب قدر درست نمی‌شود، فقط شاید از مسیر غلط خود نجات پیدا کند.

بنقل از: سایت تسخیر


[ شنبه 90/7/9 ] [ 1:46 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

درود به روان پاک شهداء

به یاد سرداران شهید فلاحی، فکوری، نامجو، کلاهدوز و جهان آرا؛
در اوج شادی مردم مومن و مقاوم ایران که ناشی از حماسه بزرگ شکست حصر آبادان توسط رزمندگان دلیر اسلام در 5 مهرماه سال 60 بود، کمتر از 48 ساعت بعد، ناگهان خبری در کشور پیچید که اشکها را جاری ساخت/ در پی این حادثه دلخراش امام خمینی (ره) در پیامی ضمن تسلیت به بازماندگان این عزیزان فرمودند: اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که...
سرویس دفاع مقدس ـ در اوج شادی مردم مومن و مقاوم ایران که ناشی از حماسه بزرگ شکست حصر آبادان توسط رزمندگان دلیر اسلام در 5 مهرماه سال 60 بود، کمتر از 48 ساعت بعد، ناگهان خبری در کشور پیچید که اشکها را جاری ساخت. خبر سقوط هواپیمای سی 130 ارتش جمهوری اسلامی ایران دلها را به غم نشاند. حادثه‌ای که در آن 49 تن از سرنشینان هواپیما از جمله شهدای بزرگوار «امیر سرلشکر ولی الله فلاحی»، «امیر سرلشکر سید موسی نامجو» وزیر دفاع؛ «امیر سرلشکر جواد فکوری» جانشین رئیس ستاد مشترک ارتش؛ «سردار سرلشکر یوسف کلاهدوز» و «سردار شهید محمد علی جهان آرا» فرمانده سرافراز سپاه در خرمشهر به شهادت رسیدند.

به گزارش «تابناک»، در پی این حادثه دلخراش امام خمینی (ره) در پیامی ضمن تسلیت به بازماندگان این عزیزان فرمودند: «اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس ازانقلاب با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حا ل خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند.»


به مناسبت هفتم مهرماه که سالروز شهادت این عزیزان سرافراز است، با هم خاطراتی از زندگی سراسر افتخارشان را مرور می‌کنیم، به این امید که در روز حساب دستگیر ما باشند.

*****

می گفت: تا کامل نشویم شهید نمی‌شویم

در آبان ماه سال 1359 در سوسنگرد, عملیاتی علیه نیروهای عراقی انجام گرفت تا آن شهر از تعرض دشمنان رهایی یابد. شهید فلاحی در نقطه‌ای میان خط آتش نیروهای خودی و سربازان دشمن برای نظارت بر این عملیات حضور داشت و تنها فرد همراه ایشان من بودم.

تبادل آتش بین دو طرف به شدت ادامه داشت. انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره در اطراف ما به طور پراکنده شنیده می‌شد. دکتر چمران در آن عملیات مجروح گردید و تعدادی از رزمندگان ما هم به شهادت رسیدند. به شهید فلاحی پیشنهاد کردم که برای محافظت از ترکش ها و گلوله‌ها, از کلاه آهنی استفاده کند, اما او اظهار داشت: «انسان شهید نمی‌شود مگر آنکه قبل از شهادت، کامل شده باشد.»
 
گر نگهدار من آن است که من می‌دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد
 
با این وجود از ایشان که آن زمان رئیس ستاد مشترک بود خواهش کردم که برای اطمینان خاطر استفاده از کلاه آهنی, هنگام انفجار گلوله‌ها به روی زمین دراز بکشند.

شهید فلاحی با لبخندی گفت: تو از من خاطر جمع باش, چون انسان شهید نمی‌شود مگر آنکه قبل از شهادت، کامل شده باشد. ضمن آنکه من هنوز به آرزویم نرسیده ام.
من که در پی راهی برای بازگشت و یا جان پناه امنی بودم, پرسیدم: تیمسار شما مگر چه آرزویی دارید؟

لحظه‌ای تامل کرد و سپس گفت: می‌دانی تنها آرزوی من چیست؟
گفتم: آرزوی هر فرد نظامی در مرحله اول, سربلندی میهن و اهتزاز پرچم کشور به نشانه عزت و عظمت آن ملت است و این نشان می‌دهد که مردم آن کشور زنده, پویا و در دنیا قابل احترام هستند.



شهید ولی الله فلاحی

ایشان گفتند: بله, همه اینها درست است, اما می‌دانی که من وجب به وجب خاک خوزستان را به علت محل خدمت اولیه ام می‌شناسم با توجه به پیش روی سریع عراق آرزو داشتم که ارتش عراق زمینگیر شود که چنین شد. تنها یک آرزوی بزرگ دیگر دارم. تنها آرزویم این است که ارتش متجاوز عراق را از اطراف آبادان تا مارد عقب بنشانیم.

کمتر از یک سال بعد تیمسار فلاحی به آرزوی خود رسید, اما چند ساعت پس از تحقق این آرزو به والاترین مقام انسانی یعنی شهادت در راه خدا نائل گردید.

جعفر بریری (از محافظین شهید فلاحی)

یادآور می‌شود، این شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد و در تاریخ 29 خرداد 1359به ریاست ستاد مشترک ارتش برگزیده شد و پس از عزل بنی‌‌‌صدر از ریاست جمهوری، امام خمینی(ره) طی حکمی اختیارات فرماندهی کل قوا را به ایشان تفویض کردند.

****

او واقعا عاشق شهادت بود

شهادت آرزوی ایشان بود. در نیمه‌های شب، وقتی به نماز می‌ایستاد، با خدا راز و نیاز می‌کرد و با اشک و ناله‌های بلند از خدا آرزوی شهادت می‌کرد. او در مورد شهادتش با بچه‌ها صحبت کرده بود و آنها را آماده شهادت خود نموده بود. البته این آمادگی را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود و در صورت شهادت او اصلا گریه نکنم.



شهید سید موسی نامجو

این موضوع را بارها به طور صریح به دخترمان گفته بود و دخترم نیز روی این مسئله حساسیت پیدا کرده بود. اما چون همه ما او را دوست داشتیم گفته‌ها و سفارشهای او هم برای ما دوست‌داشتنی بود. گرچه از دست دادن عزیزان بسیار سنگین است، ولی انسانی که یک بعدی نباشد می‌داند که در دنیای دیگر زندگی دیگری وجود دارد و بهتر است انسان راضی باشد به رضای خدا.

پس از بازگشت از سفر به منزل جدید در خارج از شهر نقل مکان کردیم. برای او که وزیر دفاع بود این محل اصلا منطقه امنی نبود ولی او بدون توجه به این مسائل با همان فولکس کهنه رفت و آمد می‌کرد و به تهدیدات گروهک‌ها و تروریست‌های ستون پنجم اعتنا نمی‌کرد.
 همسرشهید نامجو
*****

بعد از شهادتش همه می‌گفتند ما او را نشناختیم

اطاعت او از امام در حد تعبد بود؛ زیرا او خود را از صمیم قلب مطیع اوامر امام می‌دانست و می‌کوشید حرکات و سکناتش با خواسته‌های حضرت امام مطابقت کامل داشته باشد. بسیاری از دوستان و همرزمان وی معتقدند که او عصاره و خلاصه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است و مجموع ویژگی‌هایی که انقلاب برای یک سپاهی و یک پاسدار اسلام قائل است در او گرد آمده بود.



شهید یوسف کلاهدوز

او از تظاهر و خودنمایی پرهیز داشت و در انجام وظایف اجتماعی، اعتقادی و مذهبی می‌کوشید کارها را بدون ریا و تنها به خاطر رضای خدا انجام دهد و همین صفت حسنه او بود که باعث شد همسایگانش متوجه نشوند کسی که در همسایگی آنها زندگی می‌کند قائم‌مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. همین امر باعث شده بود که تمامی اهل محل و همسایگان انقلاب اسلامی است. همین امر باعث شده بود که تمامی اهل محل و همسایگان انگشت حسرت به دهان گیرند که چرا او را بهتر و بیشتر نشناخته‌اند.

همسر شهید کلاهدوز

*****

من که همسرش بودم هم نمی‌دانستم

بسیار زیردست نواز بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که سرپرستی پنج، شش خانواده را بر عهده داشت. در پایگاه شیراز، معماری به نام قبادی بود که موقع نجات یک مقنی از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران می خورند، به خانواده قبادی هم بدهند و خودش پول آن را حساب می کرد.





شهید جواد فکوری

البته هیچ وقت به من نگفت. یک روز خانم قبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تأکید کرد: می خواهم شما هم راضی باشید. گفتم: آنچه سرهنگ فکوری می کند، مورد قبول و رضایت من است.

همسر شهید فکوری

*****

جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند

پیوند جهان‌آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند.

جهان‌آرا می‌گفت: من بعضی از شبها جسد بچه‌های خرمشهر را می‌بینم که توسط سگها تکه‌پاره می‌شود، ولی ما نمی‌توانیم از سنگرها و پناهگاهها خارج شویم و این جنازه‌ها را نجات دهیم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. یک بار که با «حمزه» پسرم به خرمشهر رفته بودیم و حمزه هم چهار ماهه بود، محمد برای این که بچه‌های خرمشهر را دلداری بدهد و به همه آنانی که از راه دور و نزدیک برای دفاع از خرمشهر آمده بودند بگوید من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعدا به من گفت: وجود حمزه چه امیدی در دل بچه‌های خط به وجود آورده بود!



شهید محمد جهان آرا


یک بار محمد می‌گفت: شبی را برای خودم کشیک گذاشته بودم. یکی از بچه‌های سپاه هم که از شهر دیگری آمده بود، با من نگهبانی می‌داد. ما هر دو کنار هم بودیم. این سپاهی مرا نمی‌شناخت. سر حرف را باز کرد و گفت که فرمانده سپاه الآن توی خانه‌اش خوابیده است و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقا همدیگر را دیدیم. آن موقع بود که مرا شناخت و چقدر شرمنده شد که آن شب آن طور قضاوت کرده بود.

همسر شهید جهان‌آرا

روحشان شاد، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد

منبع: تابناک


[ جمعه 90/7/8 ] [ 3:13 عصر ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]

سلام

در آستانه جمعه دعا میکنیم ...

 

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

s

 


[ جمعه 90/7/8 ] [ 2:51 صبح ] [ علی آلیانی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان